صدای مادرم از توی آشپزخانه میاد: " برا خودم چایی دم کردم برا تو هم بریزم؟ " میدونم اگر سکوت کنم خودش برام چایی میریزه. از تختم کنده میشم تو راه آشپزخونه بلند میگم:" برای من سرخالی بریزید لطفا". به آشپزخونه رسیدم تقریبا٬ که مامان میگه " راست میگفتن قدیمیا که از دل برود هرکه از دیده برفت" و آلبوم عکس جلوش رو ورق میزنه .. یهو میرم تو فکر٬ تو رو آخرین بار کی دیدم ؟؟ هرچی فکرمیکنم یادم نمیاد فقط میدونم خیلی وقته که ندیدمت. با اینهمه از دل که نرفتی هیچ٬ تازه دلم برات خیلی تنگ شده. کاشکی یه جایی یهویی اتفاقی ببینمت... تو فکر دیدن تو ام که با صدای مامانم به خودم میام " چاییت رو بخور٬ یخ کرد که " لیوان رو دستم میگیرم " ولی من با قدیمیا موافق نیستم " مامان با تعحب نگاهم میکنه ٬ ادامه میدم " به نظرم همیشه هم اینطوری نیس " و مدام تو رو توی ذهنم تجسم میکنم. همونطوری که لیوان رو توی ظرف شویی میذارم با خودم فکر میکنم قدیمی ها هم حق دارند آخه اونا تو رو ندیدن که بدونن این ضرب المثل یه مثال نقض داره..