برای بار دوم کمد لباس ها رو میگردم٬ " من ماکسیمم برای دوتا از مراسماش لباس داشته باشم " با خودم فکر میکنم زن عموم اینا به تمامی مراسم پایبندند و منم در نقش دختر عموی عروس باید در تمام آنها شرکت کنم. صدام از حالت صحبت به ناله شبیه میشه " آخه من اینهمه لباس ندارم .. من اصن آمادگی اینهمه مهمونی پشت سرهم رو ندارم " با انگشتام میشمارم٬ حنابندون , جهاز نشون ( که هیچ وقت نفهمیدم حکمتش چیه ؟؟!!) ,عروسی و پاتختی. پقی میخندم. به ذهنم میرسه خوبه که ما توی مراسم مادر زن سلام دعوت نیستیم. مادرم توی چهارچوب در جا میگیره و مثل همیشه با آرامش لبخند میزنه " هر لباسی میخوای بگو میریم میخریم. " چهره ی مادرم رو که میبینم آروم میشم انگار ۳-۴ تا آسپرین با هم خورده باشم. لبه ی تختم میشینم و میگم " واقعا برای این مهمونی ها باید از دو ماه قبل آماده شد." مامانم میخنده و میگه " دو ماه دیگه ماه رمضانه٬ از الان اگه میخوای برای مهمونی ۳۰ روزه ی خدا آماده شو. بعدا نگی نگفتما "