خیال-۱

یک میز دو نفره انتخاب میکنم و یک چای برای خودم و یک نسکافه برای تو سفارش میدم. نگاهم رو اما از زمین برنمیدارم. شاید میترسم یا از نگاه تو شرم دارم ..نمیدونم .  اروم چایم رو مینوشم و لبخند محوی میزنم , به ساعتم نگاه میکنم مثل کسایی که قرار دیگه ای دارند یا نگران تاریک شدن هوا هستن... از روی صندلی بلند میشم اما نگاهم رو از زمین برنمیدارم بدون اینکه به جای دیگه ای نگاه کنم به سمت در خروجی میرم .. چند ثانیه مکث میکنم برمیگردم .. به جای خالی تو و نسکافه ی سرد شده ات خیره میشم .. حق داشتم بترسم..میترسیدم از اینکه نگاه کنم و ببینم که نیستی.
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
sogand

قصور

بیشتر اوقات در هرجایی که بحثی پیش میومد, منم حرف هایی برای گفتن داشتم و غالبا میتونستم طرف مقابلم رو متقاعد کنم و نتایج همین بحث ها و تعریف های اطرافیان بود که باعث پیدایش توهمی از علمم شده بود تا اینکه توی یه مرکز مذهبی مجبور شدم فرمهایی پر کنم از کارها و فعالیت های دینی ام , از مقدار ساعاتی که مدعی بودم به مطالعات دینی پرداختم, از تعداد آدمایی که دعوتشون کرده بودم به مذهبم , از آخرین کتاب هایی که خونده بودم, از میران شناخت و اطلاعات دینی ام, از فعالیت های فرهنگی .. تبلیغی.. رسانه ای .. مقالات و .....فرم ها رو زیر و رو میکردم و به تمام سوالات سفید خیره شده بودم .. من واقعا چیکار کرده بودم ؟؟ همش خالی بود .. همش فقط ادعا بود و من هیچ چیزی نداشتم بنویسم جز قصور
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
sogand

تلنگر

چندوقت یکبار باید یه کارهایی رو نکرد ..نه برای اینکه لزوما کارهای بدی هستن یا فایده ای ندارن فقط برای اینکه خیلی دلمان میخواهدشان..
برای اینکه به خودمان (یا همون بهتر بگم دلمان) گهگاهی هم که شده نشان دهیم هنوز بنده است و اراده و خواستی هست مافوق اراده و خواست ما.

پی نوشت: یه اتفاقایی هست توی زندگی همه ی آدما که بهش میگن تلنگر, همونجا که همه میدونن دیگه وقتش شده ... همونجا که اشک سرازیر میشه... همونجا که دل فرمانبردار میشه...

أَ لَمْ‌ یَأْنِ‌ لِلَّذِینَ‌ آمَنُوا أَنْ‌ تَخْشَعَ‌ قُلُوبُهُمْ‌ لِذِکْرِ اللَّهِ‌...(سوره حدید ۱۶)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sogand

من

خوش به حال من که تو برای من, مرد رؤیاهام هستی و بیچاره من که برای تو تنها یک ناشناسم در دیدارهای تصادفی ...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sogand

اعتماد

بعضی حرف ها رو نباید جمع کرد, باید همان موقع گفت, نوشت ..
هر دو دستم آزادن روی صفحه کلید, همه ی حروف هم که روبروی من همینجان, انگار برای نوشتن همه چیز هست اما نوشته نمیشن حرف های دلم...
لپتاپم رو میبندم, کاغذ تاشده از توی کیفم رو جلوم میذارم, تمام حرفهام نوشته میشن, انگار ریزش میکنن روی کاغذ, با یک دست تنها, همه ی اون حرفهایی که حتی دو دستی نمیشد تایپ کرد, مینویسم ..
همه ی حرفهایم رو گفته ام به کاغذها, به کاغذها اعتماد دارم, انگار دلم قرصه که همه جا با من هستن, مثل مادربزرگم شده ام دیگر به هیچ چیز اعتماد ندارم  حتی به لپتاپ و موبایلم..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sogand

عصر ارتباطات

به نظرم زندگی توی این عصر ارتباطات هم مشکلات خاص خودشو داره .. مثلا اونموقع ها که اینترنت نبوده یا دوربین و سلفی و اینا مد نبوده, یا اصن حتی سواد نوشتن و خواندن هم خیلی فراگیر نبوده, عاشق ها راحت تر بودن و فقط درد هجر میکشیدن و بعدشم تموم میشده. یعنی اینطور نبوده که حالا طرف هرجا بره عکس معشوق رو ببینه " همین الان یهویی" یا نامه و دستحط معشوقش رو پیدا کنه لابه لای کتاباش یا تا سه سال هرجا سرچ میکنه یه اثری از معشوق باشه .. خلاصه اینکه ما توی بد دورانی گرفتار عشق شدیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
sogand

آمادگی

برای بار دوم کمد لباس ها رو میگردم٬ " من ماکسیمم برای دوتا از مراسماش لباس داشته باشم " با خودم فکر میکنم زن عموم اینا به تمامی مراسم پایبندند و منم در نقش دختر عموی عروس باید در تمام آنها شرکت کنم. صدام از حالت صحبت به ناله شبیه میشه " آخه من اینهمه لباس ندارم .. من اصن آمادگی اینهمه مهمونی پشت سرهم رو ندارم " با انگشتام میشمارم٬ حنابندون , جهاز نشون ( که هیچ وقت نفهمیدم حکمتش چیه ؟؟!!)‌ ,عروسی و پاتختی. پقی میخندم. به ذهنم میرسه خوبه که ما توی مراسم مادر زن سلام دعوت نیستیم. مادرم توی چهارچوب در جا میگیره و مثل همیشه با آرامش لبخند میزنه " هر لباسی میخوای بگو میریم میخریم. " چهره ی مادرم رو که میبینم آروم میشم انگار ۳-۴ تا آسپرین با هم خورده باشم. لبه ی تختم میشینم و میگم " واقعا برای این مهمونی ها باید از دو ماه قبل آماده شد." مامانم میخنده و میگه " دو ماه دیگه ماه رمضانه٬ از الان اگه میخوای برای مهمونی ۳۰ روزه ی خدا آماده شو. بعدا نگی نگفتما "
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sogand

مار و پله

نوبتم که میشه تاس رو میریزم و با انگشتم به برادرم اشاره میکنم که صدای تلویزیون رو زیاد کنه. ۶ اومده٬ الان میتونم بازی رو شروع کنم. طبق معمول من اولین کسی هستم که تونستم بازی رو شروع کنم..بقیه باید منتظر اومدن یه ۶ بمونن. خونه ها رو میشمارم و بادقت به صدای تلویزیون گوش میدم ... درباره ی ارتباط ما با خداست یا راه های رسیدن ما به خدا. دوباره تاس میریزم٬ اینبارم ۶ میاد. صدای اعتراض همه بلند میشه " چقدر این خوش شانسه. " ۶ تا میشمارم ولی همه ی حواسم به صدای مجری برنامه است که میگه " خداوند همه ی دعاهای ما را میشنوه و تمام حاجات ما رو برآورده میکنه٬ چقدر خوبه که حاجات معنوی بخوایم مثل رسیدن به کمال که راه طولانی هست البته ." و بعد رو به سوی مهمان برنامه که یک روحانیه میکنه و میگه " راه میانبری هم هست ؟؟ راهی که زودتر به چیزایی که میخوایم برسیم ؟؟ " نوبت من میشه بازم. تاس میریزم و بازی میکنم. روحانی میگه " خداوند کلی نردبان گذاشته توی این دنیا که به کمک اونها میشه با زحمت کمتر خیر بیشتر بدست آورد. " تاس میریزم ٬ ۱ میاد. بااینکه تاس کم ارزشی به نظرمیاد ولی منو میرسونه به یه نردبان. بلندترین نردبان بازیه .. بازم صدای اعتراض میاد " ای بابا .. این خیلی خوش شانسه " با خودم به تاس های به ظاهر کم ارزش زندگیم فکر میکنم به همون ۱ ها که منو رسوندن به بلندترین نردبان های زندگیم.. خجالت میکشم از خدا. هیچ وقت بابت تاس های کوچک توی زندگیم که با کم ترین زحمت منو به بیشترین و بهترین ها رسوندن از خدا تشکر نکردم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sogand

مثال نقض

صدای مادرم از توی آشپزخانه میاد: " برا خودم چایی دم کردم برا تو هم بریزم؟ " میدونم اگر سکوت کنم خودش برام چایی میریزه. از تختم کنده میشم تو راه آشپزخونه بلند میگم:" برای من سرخالی بریزید لطفا". به آشپزخونه رسیدم تقریبا٬ که مامان میگه " راست میگفتن قدیمیا که از دل برود هرکه از دیده برفت" و آلبوم عکس جلوش رو ورق میزنه .. یهو میرم تو فکر٬ تو رو آخرین بار کی دیدم ؟؟  هرچی فکرمیکنم یادم نمیاد فقط میدونم خیلی وقته که ندیدمت. با اینهمه از دل که نرفتی هیچ٬ تازه دلم برات خیلی تنگ شده. کاشکی یه جایی یهویی اتفاقی ببینمت... تو فکر دیدن تو ام که با صدای مامانم به خودم میام " چاییت رو بخور٬ یخ کرد که " لیوان رو دستم میگیرم " ولی من با قدیمیا موافق نیستم " مامان با تعحب نگاهم میکنه ٬ ادامه میدم " به نظرم همیشه هم اینطوری نیس " و مدام تو رو توی ذهنم تجسم میکنم. همونطوری که لیوان رو توی ظرف شویی میذارم با خودم فکر میکنم قدیمی ها هم حق دارند آخه اونا تو رو ندیدن که بدونن این ضرب المثل یه مثال نقض داره..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sogand

تر یا ترین

باید اعتراف کنم هروقت با خودم فکر میکنم , به این نتیجه میرسم که من شاید هیچ وقت جزو برترین ها ی حالا نمیدونم هرچی نشم. اما در عین حال لااقلش از خودم توقع دارم که در مقایسه با بعضی ها برتر بشم . راه حلش خیلی ساده اس , کافیه رقبا رو خیلی دست پایین انتخاب کنی تا در مقایسه با هرکدومشون لقب برتر رو تصاحب کنی, شاید تا مدتی دلخوشی نسبی بدست بیاد اما کافیه یه جایی یه نوشته ای از گذشته خودت پیدا کنی و بعد با این واقعیت تلخ مواجه شی که دیگه از گذشته ی خودت برتر نیسی!!

داشتن رقبای خیلی دست بالا شاید باعث سرخوردگی بشه اما لااقل باعث عقب افتادگی و جاماندگی نمیشه.

فکر کنم بیشتر حاضرم برتر نباشم تا اینکه بین کسایی باشم که از خودم عقب ترن..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sogand